..680
آدمیزاد است و پر از کلیشهها و تاریخِ تکراری؛ پر است از خودآزاریها و دردهای مشترک؛ به خودش میآید و میبیند که او هم جز همانهاییست که روزی قصههایشان را میخواند که شبها در آغوش دیگری در یادی دیگرند. نه درس میگیرد؛ نه تجربه؛ خودش باید چنگ بزند بر خودش و لباسش و جمع شود در خودش و از بغص خفه شود...
پارسال این موقع ها بیشترین کاری که میکردم عکاسی بود راستیتش الان خیلی چیزا فرق کرده.
نهایتا این عکسو برا پست انتخاب کردم که چند روز پیش با گوشی اونم عجله ای گرفتم.
کسی می دونه چقدر عشق پشت این نوشته جاریه؟ تنها چیزی که مثلمه با هزار امید و آرزو اومده نوشته
شاید همین جا ک من واستادم و عکس گرفتم جایی هست که جناب معشوقه آقا یا به احتمال خیلی زیاد خانومه "س" هر روز یا هر هرهفته / هر ماه یک روز از اینجا رد میشه و چشمش به این دیوار سراسر احساس میخوره و نمیدونه یکی منظورش خود خودشه! حتی اصلا نمیدونه اون طرف کیه؟
شاید اونی که اینو نوشته اصلا یه موقع هایی هم میاد پنهانی این دیوار و معشوقه رو میپاد که ببینه عکس العملش چیه!؟
ولی اینطور که معلومه این نوشته برا خیلی وقت پیشه ذاتا الان اینجور عشق و عاشقی هایی پیدا نمیشن از پوسیدگی رنگ هم معلومه که چند سال از این نوشته میگذره.
به این فکر میکردم که اگه الان هر دوشون یه زندگی جدا از هم درست کرده باشن اونی که اینو نوشته وقتی اینو میبینه چقدر حالش بد و داغون میشه.
ولی میشه از اینکه دیوار پا برجاست و خراب نشده امیدوار شد که به هم رسیدن و دارن با هم زندگی میکنن، چون اگه غیر این بود دیوار رو خراب میکرد.
- ۹۶/۰۷/۱۹