..637
روز انتشار آلبوم انقد حالم بد بود که کلافه شده بودم، آخه می دونی خیلی ماه پیش که ما فهمیدیم قراره همچین آلبومی منتشر بشه همه چی خوب بود و فکر می کردیم همین وضعیت ثابته برا زندگیمون، اون موقع تصمیم گرفتیم که روز انتشارش با هم بریم از فلان جا این آلبومو بگیریم.
ساعت ۷ شب بود.
یه حسای عجیبی منو سوق دادن که برم آلبومو از همونجا بگیرم، من با یکی دیگه رفته بودم.
عطرشو هر لحظه بیشتر حس می کردم، اتفاقا اونجا دوستاشو دیدم، می دونی یه حسی تمنا می کرد که خودش اینجا نباشه که با دیدنش باز به هم میریزم.. یه حسی هم میگفت کاش ببینم چه شکلی شده و ذره ای از دلتنگیم کم شه!
شده نیم ساعت الاف کردم که شاید بشه دیدش.. اما بی فایده بود..
بعد اینکه آلبومو گرفتیم حرکت کردم سمت ماشین زیر شیشه پاک کن بود یه همچین چیزی..
با یه کاغذ که نوشته بود می دونستم زیر قولت نمیزنی، من از ساعت ۷ صبح منتظرت بودم که اینجا، داشتم نا امید می شدم.
همیشه لحظه های خوبمون با هم ساعت ۷ تموم میشد، آخرین بار هم ساعت ۷ رفت برا همیشه.. ترک ۷ به نام ساعت هفت عجیب به دلم میشینه.
ساعت هفت میری..
تو دلم آشوبه..
میگی بر می گردی..
دروغشم خوبه..
...
خدا جون چرا نمیشه رو حرفت حرف زد آخه؟
- ۹۵/۱۰/۱۶