..592
به استوانه ی کوچیک سرم خیره بودم و داشتم به قطره هایی که هم ریتم نبضم وارد بدنم می شدن فکر می کردم و پشت بندش به این که چرا اینجوری شد؟
صدای گفتگوی دو مرد میانسال دوست که یکی بیمار و یکی پرستار به حدی بود که تمرکزمو به هم بزنه و منو نا خواسته در جریان حرفاشون قرار بده.
پرستار خیلی از مرد بیمار حساب میبرد.
گویا مرد رئیس بانک بود.
پرستار: من نمی دونم چرا این جوونا زیر کفششون جوراب نمیپوشن؟
از صبحه دارم بوی پا اینجا استشمام میکنم، دیگه تحملم نمیتونم بکنم.
بیمار: خب جوونن معلوم نیس چی تو سرشون می گذره.
این جوونا لیاقت انجام هیچ کاری ندارن.
(از کنایه ای که لحن حرف زدنش داشت، معلوم بود از طرز خوابیدن من خوشش نیومده بود)
پرستار خانم اومد و به بیمار گفت که دکتر برا شما سرم هم نوشتن واحد داروخانه یادش رفته بده.
با شنیدن صدای خانوم سعی کردم خودمو جمع و جور کنم.
چشمام به قیافه ی مضطرب و مضطرب و مضطرب تر بیمار افتاد.
پیش خودم گفتم شاید از بیماریشه، ولی نه این یه حالت روانی بود کاملا چشماش زار میزد می خواد اتفاقی بیافته.
مرد بیمار فقط تلاش می کرد برای سرم جا خالی بده.
فکر کردم شاید فوبیای سرم و آمپول داره..
مطمئن شده بودم که فوبیای سرم داره.
پرستارآقا گفت اینو باید تزریق کنی، دیگه چند ساعت دیر شد تاثیری نداره.
کفشاتو درآر دراز بکش.
از روی سرخ مرد بیمار عرق بود و عرق..
گفتم نگاش میکنم شاید موذب میشه رومو کردم اونور.
(احتمالا الان صدای جیغ این مرد زمخت از ترس اتصال سرم رو بشنوم باید خودمو کنترل کنم، این یه فوبیاست که ممکنه تو هر آدمی باشه، محمد نمیخندی)
یک
دو
..
سیزده..
اوه..
یه بوی عجیبی محیطو در نوردید و هر چهار نفرمون به دنبال مبدا بو، پاهای مرد بیمارو نگاه می کردیم، نپوشیده بود :||||
به تته پته افتاد و شروع به عذر خواهی کرد.
پرستار مرد در نرمشی قهرمانانه سریع موضعشو تغییر داد و جوری حرفاشو عوض کرد که تو اون صحنه مرد بیمار کاملا احساس امنیت و حق به جانبی کرد.
یه آه آسودگی سر داد و با تبسم دنج شد.
پ.ن1: هیچ مشکلی با جوراب پوشیدن و نپوشیدنش ندارم چون خودمم نمیتونم زیاد بپوشم.
پ.ن2: سرم از آرنج میرفت تو از چشام میومد بیرون.
پ.ن3: این جوونا لیاقت همه کارا رو دارن.
- ۹۵/۰۸/۰۹