پیشه ام عکاسی‌ست :))

..601

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۳ ب.ظ

- تو چرا چیزایی که من دوس دارمو دوست نداری؟

+ تووو، چیزایی که من دوس دارمو دوس نداری.

  • محمد

..600

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ

+ شروع ست جدید عکاسی روزمرگی با لپ تاپ، توسط گوشی.


استعدادی که من تو شنیدن و قبول کردن حرف دروغ دارم، مسی تو فوتبال، داوینچی تو نقاشی نداره.

چرا همه سعی دارن بهم دروغ بگن؟

منم دقیقا فقط از دروغ متنفرم.


  • محمد

..599

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ب.ظ

امروز امتحان میان ترم داشتم 4 نمره پایان ترم.

شب هم خیلی خیلی دیر خوابیدم یعنی صبح بود خوابیدم.

کلی هم استرس داشتم.

امتحان خیلی خیلی سخت بود کم خونده بودم.

گوشیم رو آلارم 7 و چهل دیقه بود که زورش به خوابم نرسیده بود..

یکی از سال بالایی هام که اتاقش بغل اتاق اتاق ماست اتفاقا همون روز با همون استاد من امتحان داشتن، دیدم با ذوق و شوق بیدارم میکنه..

محمد استاد غیور سرما خورده اس ام اس داده امروز نمیاد.. همه امتحانا کنسل شد.

بگیر راحت بخواب..

این یکی از بهترین حس هایی بود که تو عمرم تجربه کردم.. 

هم خوابیدم

هم امتحان ندادم

هم فرصت دارم امتحانو خیلی خوب بخونم.


  • محمد

..598

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ

تو نیمه کپک زندگیش گیر افتاده..

:((

  • محمد

..597

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۴۹ ق.ظ

طرف با شش تا بادیگارد داره واسه اونهایی که اومدن راهپیمایی روز ۱۳ آبان سخنرانی میکنه میگه؛ 

ما عاشق شهادتیم، آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند … 


  • محمد

..596

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۰۲ ب.ظ

نمیدونی چقدر از دور همه رو شکل تو دیدم و راهمو عوض کردم..

  • محمد

..595

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۰۲ ب.ظ

این عکس برا 27 مهر 93 هست.

یه ماه پیش می خواستم بذارمش گفتم تو سومین سالگردش میذارم که یادم رفت و دیر شد‌.

ترم اول بودم یه حس غریب عجیبی داشتم..

خابگاهمونم دور بودا..

هنوزم از سر این خیابون رد میشم این عکس یادم میاد و خاطرات خوبی رو برام زنده میکنه..

  • محمد

..594

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۴۷ ق.ظ

اگه در مقامش بودم، به عکاس این عکس صدا سال پشت سر هم نوبل عکاسی می دادم.

یه قرآن حرف..

  • محمد

..593

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ق.ظ

حالا می دونم چرا یه اسم خاصی میومد بابا بزرگم سیگار روشن می کرد می رفت دم پنجره..

  • محمد

..592

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ق.ظ

به استوانه ی کوچیک سرم خیره بودم و داشتم به قطره هایی که هم ریتم نبضم وارد بدنم می شدن فکر می کردم و پشت بندش به این که چرا اینجوری شد؟

صدای گفتگوی دو مرد میانسال دوست که یکی بیمار و یکی پرستار به حدی بود که تمرکزمو به هم بزنه‌ و منو نا خواسته در جریان حرفاشون قرار بده.

پرستار خیلی از مرد بیمار حساب میبرد.

گویا مرد رئیس بانک بود‌.

 پرستار: من نمی دونم چرا این جوونا زیر کفششون جوراب نمیپوشن؟

از صبحه دارم بوی پا اینجا استشمام میکنم، دیگه تحملم نمیتونم بکنم.

بیمار: خب جوونن معلوم نیس چی تو سرشون می گذره.

این جوونا لیاقت انجام هیچ کاری ندارن.

(از کنایه ای که لحن حرف زدنش داشت، معلوم بود از طرز خوابیدن من خوشش نیومده بود)

پرستار خانم اومد و به بیمار گفت که دکتر برا شما سرم هم نوشتن واحد داروخانه یادش رفته بده.

با شنیدن صدای خانوم سعی کردم خودمو جمع و جور کنم.

چشمام به قیافه ی مضطرب و مضطرب و مضطرب تر بیمار افتاد.

پیش خودم گفتم شاید از بیماریشه، ولی نه این یه حالت روانی بود کاملا چشماش زار میزد می خواد اتفاقی بیافته.

مرد بیمار فقط تلاش می کرد برای سرم جا خالی بده.

فکر کردم شاید فوبیای سرم و آمپول داره..

مطمئن شده بودم که فوبیای سرم داره.

 پرستارآقا گفت اینو باید تزریق کنی، دیگه چند ساعت دیر شد تاثیری نداره.

کفشاتو درآر دراز بکش.

از روی سرخ مرد بیمار عرق بود و عرق..

گفتم نگاش میکنم شاید موذب میشه رومو کردم اونور‌.

(احتمالا الان صدای جیغ این مرد زمخت از ترس اتصال سرم رو بشنوم باید خودمو کنترل کنم، این یه فوبیاست که ممکنه تو هر آدمی باشه، محمد نمیخندی)

یک

دو

..

سیزده..

اوه..

یه بوی عجیبی محیط‌و‌ در نوردید و هر چهار نفرمون به دنبال مبدا بو، پاهای مرد بیمارو نگاه می کردیم،  نپوشیده بود :||||

به تته پته افتاد و شروع به عذر خواهی کرد.

پرستار مرد در نرمشی قهرمانانه سریع موضعشو تغییر داد و جوری حرفاشو عوض کرد که تو اون صحنه مرد بیمار کاملا احساس امنیت و حق به جانبی کرد.

یه آه آسودگی سر داد و با تبسم دنج شد.


پ.ن1: هیچ مشکلی با جوراب پوشیدن و نپوشیدنش ندارم چون خودمم نمیتونم زیاد بپوشم.

پ.ن2: سرم از آرنج میرفت تو از چشام میومد بیرون.

پ.ن3: این جوونا لیاقت همه کارا رو دارن.

  • محمد