..681
توو هپروت سیر میکنم این شبای گرم و صبحای سردِ پاییز رو؛ تا صبح حداقل یه بار یکی داد میزنه چراغو خاموش کن؛ من اما منگِ تو و پاهای کوچیکی که روزا کنارِ سایهم هیچ برگی رو لگد نمیکنه، کنار نمیزنه، گرم نمیکنه دستاشو فردا که زمستون شد توو جیبای پالتوی کادوی خودش...
28 اکتبر رو نمیتونم فراموش کنم، مثل یه صاعقه که زد و زندگیمو به دو قسمت نامساوی تقسیم کرد.
همش فکر میکنم این یه سال که با نبودنش هر روزش اندازه یه قرن گذشته چه زود گذشت؟
اینجا یه خیابونه بلند و خالی از عابر فرد هست. روزا که کلا کسی نیست اما شبا توش صدها خاطره عاشقانه با قدم های عاشقانه نوشته میشه!
من اما فردِ فردِ فرد با هدفون فقط قدم میزنم و میبینمشون و یاد خودمون میافتم.
اون لحظه و اون سوالِ کلیشهای که: چرا امشب؟ چرا اینجا؟ و چرا این لحظه باید دوباره ببینمش؟ حسِ دوگانهی ماندن و فرار کردن...
- ۹۶/۰۸/۰۷